به وبلاگ رسمی پوریا تازیکه خوش امدید همه چیز از همه جا
| ||
|
گاهی باران همه دغدغه اش باغچه نیست
گاهی از غصه تنها شدنش می بارد زندگی باید کرد! گاه با یک گل سرخ گاه با یک دل تنگ گاه باید رویید درپس این باران گاه باید خندید بر غمی بی پایان
دیشب خواب دیدم كه ماه به گل سرخ كنار طاقچه ،شبنمی از شیفتگی دل خسرو عطا كرد.دیشب خواب دیدم ساحل ،مواج دریا را تنگ در آغوش خود كشیده.دیشب خواب دیدمكه ستاره چشمك زد بر شهابی سرخ رنگ.خواب دیدم كه پروانه خجل شد از رویش گل.در جاده ی پاییزی ذهنم نوری است.صبحگاه فهمیدم كه دیشب درون قلبم غوطه ور بوده ام!
اگه قرار باشه ظرف 24 ساعت دنیا به پایان برسه
تموم خطوط تلفن،تالارهای گفتگو و ایمیلها اشغال می شه....
همه جا پر میشه از این كه:
رنجوندمت،پشیمونم،منو ببخش
تو را عاشقانه می پرستم
مراقب خودت باش.
اما بین این همه پیام یكی تكون دهنده تره:
همیشه عاشقت بودم ولی هیچ وقت بهت نگفتم!
پس عشق و محبت را تقدیم آنكس كه دوستش داریم كنیم
شاید كه دیگر فردایی نباشد.
رفتن بهانه نميخواهد بهانه هاى ماندن كه تمام شوند كافيست.....
الو سلام.... خدا ؟؟؟...
![]()
انسان های بزرگ دو دل دارند : دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است ...
![]() هاردی : فردا دم افتاب اعداممون می کنن
لورل : کاش فردا ابری باشه ![]() می گویند : "مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت:
فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو. چه محشری می شوند!
"اینشتین”در جواب نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم. واقعا هم که چه محشری می شود!
ولی این یک روی سکه است،
فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!
در زندگی ، برای رسیدن از خد به خدا ، یک خط راست و کوتاه لازم است ... نامش صراط مستقیم
گاهی به خودم میگم : برای چی می نویسی ؟ تو که نه رشته ی معارف و الهیات خوندی ؛ نه رشته ی تحصیلی ات ادبیات فارسی بوده ، نه شغلت نویسنده و روزنامه نگاریه ، و نه به اندازه کافی مطالعه داری . تو فقط کارمند ساده یک شرکت خصوصی هستی ... آیا این نوشتن یک احساس وظیفه ست ؟ چه کسی این وظیفه رو بعهده ات گذاشته ؟! روزگاری تعداد آمار بادید کننده گان و کمیت تعداد نظرات روزانه برام مهم بود ، امروز اون احساس رو به شکل قبل ندارم ... با خودم میگم : آیا من صلاحیت نوشتن و انتشار در فضای مجازی رو دارم ؟ در جنگ بین دو نیمه ی خودم ، فعلن و بصورت علی الحساب می نویسم تا بعد چه پیش آید ...
سالها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد، نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه، ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسئولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
ادامه مطلب |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |