به وبلاگ رسمی پوریا تازیکه خوش امدید
همه چیز از همه جا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان به وبلاگ رسمی پوریا تازیکه خوش امدید و آدرس parchak00.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

گاهی باران همه دغدغه اش باغچه نیست

گاهی از غصه تنها شدنش می بارد

زندگی باید کرد!

گاه با یک گل سرخ

گاه با یک دل تنگ

گاه باید رویید درپس این باران

گاه باید خندید بر غمی بی پایان
[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:39 ] [ پوریا تازیکه ]

 

 

 

 

 

دیشب خواب دیدم كه ماه به گل سرخ كنار طاقچه ،شبنمی از شیفتگی دل خسرو عطا كرد.دیشب خواب دیدم ساحل ،مواج دریا را تنگ در آغوش خود كشیده.دیشب خواب دیدمكه ستاره چشمك زد بر شهابی سرخ رنگ.خواب دیدم كه پروانه خجل شد از رویش گل.در جاده ی پاییزی ذهنم نوری است.صبحگاه فهمیدم كه دیشب درون قلبم غوطه ور بوده ام!

 


 

 

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:37 ] [ پوریا تازیکه ]

 


 

 

اگه قرار باشه ظرف 24 ساعت دنیا به پایان برسه

 

تموم خطوط تلفن،تالارهای گفتگو و ایمیلها اشغال می شه....

 

همه جا پر میشه از این كه:

 

رنجوندمت،پشیمونم،منو ببخش

 

تو را عاشقانه می پرستم

 

مراقب خودت باش.

 

اما بین این همه پیام یكی تكون دهنده تره:

 

همیشه عاشقت بودم ولی هیچ وقت بهت نگفتم!

 

پس عشق و محبت را تقدیم آنكس كه دوستش داریم كنیم

 

شاید كه دیگر فردایی نباشد.

 

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:36 ] [ پوریا تازیکه ]

 

به شیطان گفتم: لعنت بر تو باد
لبخند زد
پرسیدم: چرا میخندی؟
... پاسخ داد:از حماقت تو خنده ام میگیرد!
پرسیدم :مگر چه کرده ام؟
گفت: مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی به تو نکرده ام!
با تعجب پرسیدم:پس چرا زمین میخورم؟
جواب داد: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای...
نفس تو هنوز وحشی است..
تو را زمین میزند.
پرسیدم:پس تو چه کاره ای؟
گفت: هروقت سواری آموختی برای رم دادن اسب تو خواهم آمد...
فعلا برو سواری بیاموز!!!!
[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:34 ] [ پوریا تازیکه ]

 

رفتن بهانه نميخواهد بهانه هاى ماندن كه تمام شوند كافيست.....


[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:32 ] [ پوریا تازیکه ]

 

الو سلام.... خدا ؟؟؟...

الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو
دوست نداشته باشه؟
گفت :اصلا اگه نگی خدا
باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند
گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو
خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:32 ] [ پوریا تازیکه ]

 

 

 

 انسان های بزرگ دو دل دارند :

 دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که

 می خندد و  آشکار است ...


 < پروفسور محمود حسابی >

 
 
 
 
 
 
 
  هاردی : فردا دم افتاب اعداممون می کنن

  لورل : کاش فردا ابری باشه
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
می گویند : "مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت:

فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو.
 
چه محشری می شوند!

"اینشتین”در جواب نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
 
واقعا هم که چه محشری می شود!
 
ولی این یک روی سکه است،

فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!
[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:30 ] [ پوریا تازیکه ]

در زندگی ، برای رسیدن از خد به خدا ، یک خط راست و کوتاه لازم است ...

نامش صراط مستقیم

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:25 ] [ پوریا تازیکه ]

 

گاهی به خودم میگم : برای چی می نویسی ؟

تو که نه رشته ی معارف و الهیات خوندی ؛ نه رشته ی تحصیلی ات ادبیات فارسی بوده ، نه شغلت نویسنده و روزنامه نگاریه ، و نه به اندازه کافی مطالعه داری . تو فقط کارمند ساده یک شرکت خصوصی هستی ...

آیا این نوشتن یک احساس وظیفه ست ؟

چه کسی این وظیفه رو بعهده ات گذاشته ؟!

روزگاری تعداد آمار بادید کننده گان و کمیت تعداد نظرات روزانه برام مهم بود ، امروز اون احساس رو به شکل قبل ندارم ...

با خودم میگم : آیا من صلاحیت نوشتن و انتشار در فضای مجازی رو دارم ؟

در جنگ بین دو نیمه ی خودم ، فعلن و بصورت علی الحساب می نویسم تا بعد چه پیش آید ...

 

 


 

 

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:13 ] [ پوریا تازیکه ]

      


سالها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد، نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه، ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسئولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

ادامه مطلب
[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:9 ] [ پوریا تازیکه ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 41
بازدید کل : 17278
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



کد آهنگ