به وبلاگ رسمی پوریا تازیکه خوش امدید
همه چیز از همه جا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان به وبلاگ رسمی پوریا تازیکه خوش امدید و آدرس parchak00.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

 متن زیبا و شعر عاشقانه leilaaaaa.blogfa.com

 

 

 


یک روز احساس کردم اگر اورا با یک غریبه ببینم تمام شهر را به آتش خواهم کشید.........

 اما امروز حتی کبریتی هم روشن نمیکنم تاببینم او کجاست و با کیست.............

روزی که به دنیا آمدم در گوشم خواندند اگر می خواهی در دنیا خوشبخت شوی همه را دوست بدار.....

....حال که دیوانه وار دوستش دارم می گویند فراموش کن!!!!!!!

 


وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،

 وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،

وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم... وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...

 و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند... وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...

بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم.. بي تفاوت مي گذرد... 

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, ] [ 21:24 ] [ پوریا تازیکه ]

1 : دوستت دارم نه به خاطر شخصيت تو . بلكه به خاطر شخصيتي كه من در هنگام بودن با تو پيدا مي كنم .


2 : هيچ كس لياقت اشك هاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود .


3 : اگر كسي تو را آن گونه كه مي خواهي دوست ندارد . به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد
.


4 : دوست واقعي كسي است كه دست هاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس كند .
5 : بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد .


6 : هرگز لبخند را ترك نكن . حتي وقتي ناراحتي وقتي ناراحتي چون هر كس ممكن است عاشق لبخند تو شود .


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, ] [ 21:10 ] [ پوریا تازیکه ]

 

 

بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنن

 

 

 

اما گنجشک ها جدی جدی می میرن

آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون می زنن

اما قلبها جدی جدی می شکنه

تو شوخی شوخی به من لبخند زدی

ولی من جدی جدی عاشقت شدم

به یاد کسی که نامش در بهار من است

 

نامش در اندیشه من

عشقش در قلب من

کلامش در دفتر من

دیدارش آرزوی من است

 

[ دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, ] [ 13:47 ] [ پوریا تازیکه ]

 

خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر
چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه
حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم
یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم
بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود
بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم.

[ دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, ] [ 13:44 ] [ پوریا تازیکه ]

روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!

[ دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, ] [ 13:16 ] [ پوریا تازیکه ]

 

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.

برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.

او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.

زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!

نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست. ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
[ دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, ] [ 13:8 ] [ پوریا تازیکه ]

سوسكها سريعترين جانوران 6 پا ميباشند. با سرعت يك متر در ثانيه.

-خرگوشها و طوطي ها بدون نياز به چرخاندن سر خود قادرند پشت سر خود را ببينند.

-كرگدنها قادرند سريعتر از انسانها بدوند.

-هيچ پنگوئني در قطب شمال وجود ندارد.

-مادر و همسر گراهام بل مخترع تلفن هر دو ناشنوا بوده اند.

-كانادا يك واژه هندي به معني “روستاي بزرگ” ميباشد.

-10 درصد وزن بدن انسان (بدون آب) را باكتريها تشكيل ميدهند.

-11 درصد جمعيت جهان را چپ دستان تشكيل ميدهند.

-از هر 10 نفر، يك نفر در سراسر جهان در جزيره زندگي ميكند.

-98 درصد وزن آب از اكسيژن تشكيل يافته است.

-يك اسب در طول يك سال 7 برابر وزن بدن خود غذا مصرف ميكند.

-رشد دندانهاي سگ آبي هيچگاه متوقف نميگردد.

-قلب والها تنها 9 بار در دقيقه ميتپد.

-چيتا قادر است در حداكثر سرعت خود گامهايي به طول 8 متر بر دارد.

-شمپانزه ها قادرند مقابل آينه چهره خود را تشخيص دهند اما ميمونها نميتوانند.

-عمر سنجاقكها تنها 24 ساعت ميباشد.


ادامه مطلب
[ دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, ] [ 13:6 ] [ پوریا تازیکه ]
[ دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, ] [ 12:42 ] [ پوریا تازیکه ]

 

پسرک از پدر بزرگش پرسید : پدر بزرگ درباره چه می نویسی ؟

پدربزرگ پاسخ داد :درباره تو پسرم ، اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی ، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی ، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

 

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:46 ] [ پوریا تازیکه ]

 

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.

زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟

زن گفت: نه.

آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.

مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.

زن پرسید: چرا؟

 

یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت:


ادامه مطلب
[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ] [ 14:41 ] [ پوریا تازیکه ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



کد آهنگ